مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

مهربان باش

حضرت عیسی (ع) وقتی 10 بیمار رو شفا دادند یک نفر تشکر کرد. وقتی خدا بارون رو می بارونه هر کسی یک گله می کنه یکی می گه وای خیس میشم، یکی از گلی شدن گله منده و کشاورز از خرابی محصولش ناله می کنه.فقط یک نفر از خدا سپاسگزاری می کنه. نتیجه اخلاقی اینکه :  وقتی مهربونی می کنی و کسی جواب مهربونی رو با نامهربونی می ده و طلب کار می شه بدون تو بالاتر از حضرت عیسی و خدا نیستی. ...
31 فروردين 1392

سرکشی به آشپزخانه

من که صبح ها سرکار میرم شما پیش مامان جون می مونی روزهایی که خاله ها کلاس ندارند زحمت شکار لحظه ها رو می کشدند. آقا به نظرتون بهداشت رعایت شده؟ اول در رو باز می کنیم بعد پاها رو این شکلی کج می کنیم بعد آمار می گیریم ببینیم چند تا کشو داره؟! چی داره؟ آیا میوه هاش خوشمزه است، نیست؟   بعد بلند می شیم رد گم کنی(یواشکی ببینم می تونم قدم به بالاها برسه به نظرم اون بالا وضعیت بهتره) نه مثل اینکه نمی شه .ولش کن از این سرکشی بهداشتی من چیزی بهم نمیرسه. می رم به ..... خوردن ماستم برسه خیلی بهتره بالاخره تهش ی قوتی داره ...
27 فروردين 1392

سفر به شمال

مثل اینکه قرار هست تا پایان 12 سالگی شما کل ایران رو بگردی البته همه هم در یک حد یک یا دو روز. پنج شنبه 22 فروردین همون دخترعمه ام که چندی پیش عروسیشون بود و شما برای دومین بار رفتی عروسی همسرشون تو شمال هم برای اقوام خودشون عروسی گرفتند و ما هم دعوتشون رو لبیک گفتیم. عروسی از ساعت 5 تا 1 شب بود و خیلی بهم خوش گذشت. چون باباجون شما رو برای سه ساعت تو خیابونهای مینودشت گردوند تا بخوابی و ما هم به پایکوبی بپردازیم. ساعت 8 شب باباجون شما رو به من تحویل داد و بعد خاله ها زحمت کشیدند و نگهداری کردند و شما تا ساعت 12 شارژت تموم شد و رفتیم جایی که خانواده آقا داماد تدارک دیده بودند استراحت کردیم فردا 8 صبح به سمت ساری رفتیم تا سری هم ب...
27 فروردين 1392

عکس های نوروزی

اول یک عکس از زمانی که هپلی شده بودم و موهام حسابی بلند شده بود این مدل خندیدنم برای موقعی که عمو امیرم وقتی این مدلی می خندید من هم اداشونو در میاوردم این هم عکسی از سیزده به در که امسال در کنار خانواده پدرم بودیم ...
16 فروردين 1392

تولد هشت ماهگی

ببخشید که با تاخیر آپ شدیم چون این ماه مسافرت اصفهان بودیم. شنبه 3/1/92 ساعت 35/7 شما رفتی تو هشت ماهگی. برخلاف اینکه این ماه هم نوروز بود و هم سفر بودیم و هم با عمه اینها همراه بودیم. توی این ماه : 1- وقتی صدات می کنیم مهراد دیگه خوب میشناسی. 2- وقتی میگم بیا لالا کن بهت شیر بدم رو شکم میآی می خوابی. 3- تو جمع خودی حسابی شیطنت می کنی و تو غریبه ها خجالت می کشی. 4- حالت عادی وقتی می خوای لباس بپوشی گریه می کنی ولی وقتی میگم میخوایم بریم ددر آروم میشی. 5- با پدرت خیلی خیلی دوستی . 6- دَ می گی یعنی ددر بَ بَ می گی که هنوز کشف نکردم یعنی چی. من چون زیاد می گم بابا شاید یاد گرفتی ولی نمی دونی باید کی بگی. 7- ...
6 فروردين 1392

اولین عید نوروز و روزهای تعطیل+ سفر به اصفهان

عشق من پسر گلم، سال نو، اولین عید نوروزت مبارک. با اندکی تاخیر . امسال عید ما کنار خانواده پدرت بودیم. بعد از صرف ناهار لباسهاتو عوض کردم خودم هم لباس نو پوشیدم و نشستیم قرآن خوندیم. از اینکه همه آروم یک جا نشسته بودیم تعجب کرده بودی. بعد از تحویل سال همه همدیگر رو بوسیدند و بابابهروز به همه به جز عیدی یک عدد اسکناس 5000 تومنی به قول خودشون سکه داد. عمه کبری هم پنج شنبه آخر شب رسیدند که ما صبح جمعه دیدمشون. اول از عمه و عمو مرتضی غریبی کردی البته 2 روزی طول کشید که بدونی خودی هستند. ولی با صدف جون جور جور بودی. به پیشنهاد عمه صبح شنبه راهی اصفهان شدیم. بعد از مستقر شدند به چهل ستون رفتیم و چند تایی عکس و عال...
6 فروردين 1392
1